حسین کوچولوی من

برای پسرم حسین...

پسر گلم چند وقتی مامان فرصت نمیکردبرات بنویسه چون سرش خیلی شلوغ بود چند روزی اومدیم خونه بابابزرگ همه میگن خیلی ناز شدی به قول خاله سمانه خیلی بامزه شدی همش در حال خندیدنی براباباوحید قهقهه میزنی اون وقته که باباوحیدکلی قربون صدقت میره وتا اخر شب کلی باهم بازی میکنیدبازی که چه عرض کنم بهتر بگم کشتی...اون وقته که کلی خسته میشی وصدای گریت در میاد من باید بیام بخوابونمت    
23 آبان 1391
1